1 این چنین ذالنون مصری را فتاد کاندرو شور و جنونی نو بزاد
2 شور چندان شد که تا فوق فلک میرسید از وی جگرها را نمک
3 هین منه تو شور خود ای شورهخاک پهلوی شور خداوندان پاک
4 خلق را تاب جنون او نبود آتش او ریشهاشان میربود
1 دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند سوی زندان و در آن رایی زدند
2 کین مگر قاصد کند یا حکمتیست او درین دین قبلهای و آیتیست
3 دور دور از عقل چون دریای او تا جنون باشد سفهفرمای او
4 حاش لله از کمال جاه او کابر بیماری بپوشد ماه او
1 چون رسیدند آن نفر نزدیک او بانگ بر زد هی کیانید اتقو
2 با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
3 چونی ای دریای عقل ذو فنون این چه بهتانست بر عقلت جنون
4 دود گلخن کی رسد در آفتاب چون شود عنقا شکسته از غراب
1 نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود
2 خواجهاش میداشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش
3 زانک لقمان گرچه بندهزاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود
4 گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن
1 هر طعامی کآوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی
2 تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
3 سؤر او خوردی و شور انگیختی هر طعامی کو نخوردی ریختی
4 ور بخوردی بی دل و بی اشتها این بود پیوندی بی انتها
1 قصهٔ شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد
2 دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام
3 باغبان ملک با اقبال و بخت چون درختی را نداند از درخت
4 آن درختی را که تلخ و رد بود و آن درختی که یکش هفصد بود