گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 88
1. گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
1. گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
1. کودکی در پیش تابوت پدر
زار مینالید و بر میکوفت سر
1. کنک زفتی کودکی را یافت فرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد
1. یک سواری با سلاح و بس مهیب
میشد اندر بیشه بر اسپی نجیب
1. یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
1. هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
1. چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حسها همه مبدل شوند
1. آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بدست و نیست بر راه رشاد