1 قوم گفتندش که ای خرگوش دار خویش را اندازهٔ خرگوش دار
2 هین چه لافست این که از تو بهتران در نیاوردند اندر خاطر آن
3 معجبی یا خود قضامان در پیست ور نه این دم لایق چون تو کیست
1 گفت ای یاران حقم الهام داد مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
2 آنچ حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را
3 خانهها سازد پر از حلوای تر حق برو آن علم را بگشاد در
4 آنچ حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آن گون حیله را
1 این سخن پایان ندارد هوشدار هوش سوی قصهٔ خرگوش دار
2 گوش خر بفروش و دیگر گوش خر کین سخن را در نیابد گوش خر
3 رو تو روبهبازی خرگوش بین مکر و شیراندازی خرگوش بین
4 خاتم ملک سلیمانست علم جمله عالم صورت و جانست علم
1 بعد از آن گفتند کای خرگوش چست در میان آر آنچ در ادراک تست
2 ای که با شیری تو در پیچیدهای بازگو رایی که اندیشیدهای
3 مشورت ادراک و هشیاری دهد عقلها مر عقل را یاری دهد
4 گفت پیغامبر بکن ای رایزن مشورت کالمستشار مؤتمن
1 گفت هر رازی نشاید باز گفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت
2 از صفا گر دم زنی با آینه تیره گردد زود با ما آینه
3 در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
4 کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او
1 ساعتی تاخیر کرد اندر شدن بعد از آن شد پیش شیر پنجهزن
2 زان سبب کاندر شدن او ماند دیر خاک را میکند و میغرید شیر
3 گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و سست و نارسان
4 دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند چند بفریبد مرا این دهر چند
1 آن مگس بر برگ کاه و بول خر همچو کشتیبان همی افراشت سر
2 گفت من دریا و کشتی خواندهام مدتی در فکر آن میماندهام
3 اینک این دریا و این کشتی و من مرد کشتیبان و اهل و رایزن
4 بر سر دریا همی راند او عمد مینمودش آن قدر بیرون ز حد
1 همچو آن خرگوش کو بر شیر زد روح او کی بود اندر خورد قد
2 شیر میگفت از سر تیزی و خشم کز ره گوشم عدو بر بست چشم
3 مکرهای جبریانم بسته کرد تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد
4 زین سپس من نشنوم آن دمدمه بانگ دیوانست و غولان آن همه