خندید از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1074
1. خندید فرح تا بزنی انگشتک
گردید قدح تا بزنی انگشتک
1. خندید فرح تا بزنی انگشتک
گردید قدح تا بزنی انگشتک
1. در بحر صفا گداختم همچو نمک
نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک
1. آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ
ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ
1. با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
1. برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
1. چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
وز پردهٔ عشاق برآرم آهنگ
1. میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهٔ شنگ
1. یک چند میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ
1. آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
1. آن می که گشود مرغ جان را پر و بال
دل را برهانید ز سیری و ملال
1. آواز گرفته است خروشان مینال
زیرا شنواست یار و واقف از حال
1. از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل