دلدار از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 982
1. دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
1. دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
1. رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
1. رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس
1. رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
این اشک چو ناردانه میبین و مپرس
1. زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
1. عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس
1. مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
1. هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
1. آتش در زن بگیر پا در کویش
تازه نبرد هیچ فضول سویش
1. آن دل که من آن خویش پنداشتمش
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش
1. آن دم که حق بندهگزاری همه خوش
وز مهر سر بنده بخاری همه خوش
1. آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش