بنمای از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 947
1. بنمای بمن رخ ای شمع طراز
تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز
1. بنمای بمن رخ ای شمع طراز
تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز
1. جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
تا پیشتر از مرگ نمیری دو سه روز
1. زنها مشو غره به بیباکی باز
زیرا که پری دارد از دولت باز
1. درد تو علاج کس پذیرد هرگز
یا از تو مراد میگریزد هرگز
1. در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
1. دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
1. دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
1. زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز
زین یخصفتان یکی نشد گرم هنوز
1. شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روز افروز
1. صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
1. صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
1. گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز