گفتی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 913
1. گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
1. گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
1. گوش ما را بیدم اسرار مدار
چشم ما را بیرخ دلدار مدار
1. ای بسته حجاب، پردها را بردار
تا کس نرود دگر به صید مردار
1. مائیم چو حال عاشقان زیر و زبر
وز دلبر ما هر دو جهان زیر و زبر
1. مجموع تن و قالب خود را بنگر
جوقی مستند و خفته بر همدیگر
1. مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
1. من دم نزنم از این جهان دمگیر
من در طربم همه جهان ماتم گیر
1. من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار
تا این دو یکی نشد نیامد گل و خار
1. من مسخرهٔ تو نیسستم ای فاجر
تا مسخرگی نمایمت بس نادر
1. میآید گرگ نزد ما وقت سحر
هم فقربه میرباید و هم لاغر
1. هر دم دل جمع را برنجاند یار
مانندهٔ چرخیان بگرداند یار