هر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 809
1. هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
1. هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
1. ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
1. ماهی که کمر گرد قمر میبندد
غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد
1. مائیم ز عشق یافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
1. مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهٔ کوته نظران پنهانند
1. مردان رهش زنده به جان دگرند
مرغان هواش ز آشیان دگرند
1. مردیکه بهست و نیست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
1. مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
1. مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد
1. مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
1. مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
1. مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود
بس پردهنشین که ضال و گمراه شود