گفتم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 797
1. گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
غمهای بزرگ تو در او چون گنجید
1. گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
غمهای بزرگ تو در او چون گنجید
1. گفتی که بگو زبان چه محرم باشد
محرم نبود هرچه به عالم باشد
1. کو پای که او باغ و چمن را شاید
کو چشم که او سرو و سمن را شاید
1. گوید چونی خوشی و در خنده شود
چون باشد مردهٔ ای که او زنده شود
1. گویند که فردوس برین خواهد بود
آنجا می ناب و حور عین خواهد بود
1. کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
زهرم به لب شکرفروش تو رسد
1. کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد
ور نور تو آفتاب عالم باشد
1. کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
واندل که برون ز چرخ ازرق باشد
1. کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
1. لبهای تو آنگه که با ستیز بود
در هر دو جهان از تو شکرریز بود
1. لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
1. ما بسته بدیم بند دیگر آمد
بیدل شده و نژند دیگر آمد