صد از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 751
1. صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
1. صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
1. صد سال بقای آن بت مهوش باد
تیر غم او دل من ترکش باد
1. صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد
1. طاوس نهای که بر جمالت نگرند
سیمرغ نهای که بیتو نام تو برند
1. عارف چو گل و جز گل خندان نبود
تلخی نکند عادت قند آن نبود
1. هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
کافر بود آن دل و مسلمان نبود
1. عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
1. عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
در مذهب عاشقی جوانمرد بود
1. عاشق که تواضع ننماید چکند
شبها که بکوی تو نیاید چکند
1. عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
1. عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد
1. عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد