شادی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 740
1. شادی زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
1. شادی زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
1. شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
1. شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
1. شب رفت کجا رفت همانجای که بود
تا خانه رود باز یقین هر موجود
1. شب گشت که خلقان همه در خواب روند
مانندهٔ ماهی همه در آب روند
1. شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
1. شور عجبی در سر ما میگردد
دل مرغ شده است و در هوا میگردد
1. شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی میبندد
1. صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود
1. صبح آمد و وقت روشنائی آمد
شبخیزان را دم جدائی آمد
1. صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد