روزی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 717
1. روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
1. روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
1. روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
1. روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگی کنم که دیو آن نکند
1. روزیکه وجودها تولد گیرد
روزیکه عدم جانب اعلا گیرد
1. رو نیکی کن که دهر نیکی داند
او نیکی را از نیکوان نستاند
1. زان آب که چرخ از آن بسر میگردد
استارهٔ جانم چو قمر میگردد
1. زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید
از بهر لب چون شکر خود بگزید
1. ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود
1. زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
در بردن جان بندگان رای زند
1. زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
1. زندان تو از نجات خوشتر باشد
نفرین تو از نبات خوشتر باشد