دی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 705
1. دی بنده بر آن قمر جانی شد
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
1. دی بنده بر آن قمر جانی شد
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
1. دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
1. دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
1. دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند
آنانکه به مذهب تناسخ فردند
1. دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
1. رفتم بدر خانهٔ آنخوش پیوند
بیرون آمد بنزد من خنداخند
1. رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زاندیده جهان دگرت دیده شود
1. روز آمد و غوغای تو در بردارد
شب آمد و سودای تو بر سر دارد
1. روز شادیست غم چرا باید خورد
امروز می از جام وفا باید خورد
1. روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد
1. روزیکه بود دلت ز جان پر از درد
شکرانه هزاران جان فدا باید کرد
1. روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود