در از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 682
1. در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
1. در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
1. ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
1. در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
1. درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
1. در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
1. دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
1. دردی داری که بحر را پر دارد
دردی که هزار بحر پر در دارد
1. دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
1. دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
1. دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
1. دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل نیک نواز با نوائی آمد
1. دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند