جان از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 624
1. جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
1. جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
1. جانم ز هواهای تو یادی دارد
بیرون ز مرادها مرادی دارد
1. جانیکه در او از تو خیالی باشد
کی آن جان را نقل و زوالی باشد
1. جائیکه در او چون نگاری باشد
کفر است که آنجای قراری باشد
1. جز دمدمهٔ عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
1. جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
1. چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن نالهٔ زیر او همه زار کشد
1. چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
1. چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
1. جودت همه آن کند که دریا نکند
این دم کرمت وعده به فردا نکند
1. جوزی که درونش مغز شیرین باشد
درجی که در او در خوش آیین باشد
1. چون بدنامی بروزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد