بیبحر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 590
1. بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد
1. بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد
1. بیتو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
1. بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد
رختی که نداشتیم سیلاب ببرد
1. بیدار شو ای دل که جهان میگذرد
وین مایهٔ عمر رایگان میگذرد
1. پیران خرابات غمت بسیارند
چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند
1. بیزارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
1. بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود
1. بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
1. بیمارم و غم در امتحانم دارد
اما غم او تر و جوانم دارد
1. بیمن به زبان من سخن میآید
من بیخبرم از آنکه میفرماید
1. پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد