از شربت سودای تو هر جان که مزید از مولانا رباعی 521
1. از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
1. از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
1. از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
1. از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد
1. از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
1. از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد
1. از ما بت عیار گریزان باشد
وز یاری ما یار گریزان باشد
1. از نیکی تو طبع بداندیش نماند
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
1. از یاد خدای مرد مطلق خیزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
1. افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
1. اکنون که رخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سود
1. امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پای میر خوبان دارد