من از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 417
1. من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
1. من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
1. من زان جانم که جانها را جانست
من زان شهرم که شهر بیشهرانست
1. منصور حلاجی که اناالحق میگفت
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت
1. من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
1. من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
1. میدان که در درون تو مثال غاریست
واندر پس آنغار عجب بازاریست
1. میگرییم زار و یار گوید زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
1. میگفت یکی پری که او ناپیداست
کان جان که مقدست است از جای کجاست
1. مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
1. ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
1. ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست