گفتی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 394
1. گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
1. گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
1. گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست
1. کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
1. گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
1. گویند که صاحب فنون عقل کل است
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
1. گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
1. گویند مرا که این همه درد چراست
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
1. لطف تو جهانی و قرانی افراشت
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت
1. ما را به جز این زبان زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
1. ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
در خانهٔ دلگبر نگه نتوان داشت
1. ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات