1 درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست
2 ویران کردم بدست خود خانهٔ دل چون دانستم که گنج در ویرانیست
1 دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست اما دل و معشوق دو باشند خطاست
2 معشوق بهانه است و معبود خداست هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
1 دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست
2 بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان منست
1 دلدار اگر مرا بدراند پوست افغان نکنم نگویم این درد از اوست
2 ما را همه دشمنند و تنها او دوست از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست
1 دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست میگفت بد من ارچه آتش خو نیست
2 چون دید مرا زود سخن گردانید کو آن منست این سخن با او نیست
1 دلدار ظریف است و گناهنش اینست زیبا و لطیف است و گناهش اینست
2 آخر بچه عیب میگریزند از او از عیب عفیف است و گناهش اینست
1 دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست
2 گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است بیمن که دو دیدهٔ ویم چون بگریست
1 دل در بر من زنده برای غم تست بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
2 لطفی است که میکند غمت با دل من ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
1 دل در بر هر که هست از دلبر ماست هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست
2 هر زر که در او مهر الست است و بلی در هر کانی که هست آن زر زر ماست