گر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 371
1. گر باد بر آن زلف پریشان زندت
مه طال بقا از بن دندان زندت
1. گر باد بر آن زلف پریشان زندت
مه طال بقا از بن دندان زندت
1. گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
1. گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
1. گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست
1. گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
ور در هجری دوزخ با داغ اینست
1. گر دف نبود نیشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
1. گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
1. گرمای تموز از دل پردرد شماست
سرمای زمستان تبش سرد شماست
1. گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
1. کس دل ندهد بدو که خونخوار منست
جان رفت چه جای کفش و دستار منست
1. کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست