عشق از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 359
1. عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
1. عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
1. عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
1. عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
1. عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
1. عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
مسکین دل من دید نشانش بشناخت
1. عشقی که از او وجود بیجان میزیست
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست
1. عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست
و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست
1. عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت
1. عمریست که جان بنده بیخویشتن است
و انگشتنمای عالمی مرد و زن است
1. قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
1. گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
1. گر آه کنم آه بدین قانع نیست
ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست