راهی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 336
1. راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
1. راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
1. روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است
این گریه برای خندهٔ برگ و بر است
1. روزی که ترا ببینم آدینهٔ ماست
هر روز به دولتت به از دینهٔ ماست
1. روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
1. زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
1. زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است
1. زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
1. زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
1. زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
1. سرسبز بود خاک که آبش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
1. سر سخن دوست نمیارم گفت
دریست گرانبها نمیارم سفت
1. سرگشته چو آسیای گردان کنمت
بیسر گردان چو گوی گردان کنمت