1 جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست
2 آن باغ گلوی جان بگیرد گوید خونش ریزم که خون ما او خورده است
1 جانی و جهانی و جهان با تو خوش است ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
2 خود معدن کیمیاست خاک از کف تو هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
1 حسنت که همه جهان فسونش بگرفت درد حسد حسود چونش بگرفت
2 سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
1 چشم تو ز روزگار خونریزتر است تیر مژهٔ تو از سنان تیزتر است
2 رازی که بگفتهای بگوشم واگوی زانروی که گوش من گرانخیزتر است
1 چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
2 از دیده دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
1 چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست بر چنگ ترانهای همی زد شبها است
2 کیم بر تو غزلسرایان روزی وان قول مخالفش نمیآید راست
1 چون دانستم که عشق پیوست منست وان زلف هزار شاخ در دست منست
2 هرچند که دی مست قدح میبودم امروز چنانم که قدح مست منست
1 خون دلبر من میان دلداران نیست او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
2 گر خیرهسری زنخ زند گو میزن معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
1 چون دید مرا مست بهم برزد دست گفتا که شکست توبه بازآمد مست
2 چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست
1 چونی که ترش مگر شکربارت نیست یا هست شکر ولی خریدارت نیست
2 یا کار نمیدانی و سرگشته شدی یا میدانی ز کاسدی کارت نیست