در از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 313
1. در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
1. در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
1. در مرگ حیات اهل داد و دین است
وز مرگ روان پاک را تمکین است
1. در من غم شبکور چرا پیچیده است
کوراست مگر و یا که کورم دیده است
1. درنه قدم ار چه راه بیپایانست
کز دور نظاره کار نامردانست
1. درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
1. در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
1. درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
1. دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
1. دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بیرنگ رخت زمانه زندان منست
1. دلدار اگر مرا بدراند پوست
افغان نکنم نگویم این درد از اوست
1. دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست
میگفت بد من ارچه آتش خو نیست