بر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 244
1. بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
1. بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
1. پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
1. بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
1. بر جزوم نشان معشوق منست
هر پارهٔ من زبان معشوق منست
1. بستم سر خم باده و بوی برفت
آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت
1. بگذشت سوار غیب و گردی برخاست
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست
1. بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
1. پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
1. بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
1. بیدیده اگر راه روی عین خطاست
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
1. بیرون ز تن و جان و روان درویش است
برتر ز زمین و آسمان درویش است