1 انصاف بده که عشق نیکوکار است زانست خلل که طبع بدکردار است
2 تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از شعوت تا عشق ره بسیار است
1 او پاک شده است و خام ار در حرم است در کیسه بدان رود که نقد درم است
2 قلاب نشاید که شود با او یار از ضد بجهد یکی اگر محترم است
1 ای آب حیات قطره از آب رخت وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت
2 گفتم که شب دراز خواهم مهتاب آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت
1 ای آمده بامداد شوریده و مست پیداست که باده دوش گیرا بوده است
2 امروز خرابی و نه روز گشتست مستک مستک بخانه اولیست نشست
1 ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست
2 زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود با ما تو چگونهای دگر باکی نیست
1 ای بنده بدان که خواجهٔ شرق اینست از ابر گهربار ازل برق اینست
2 تو هرچه بگویی از قیاسی گویی او قصه ز دیده میکند فرق اینست
1 ای بیخبر از مغز شده غره بپوست هشدار که در میان جانداری دوست
2 حس مغز تنست و مغز حست جانست چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست
1 ای تن تو نمیری که چنان جان با تست ای کفر طربفزا، که ایمان با تست
2 هرچند که از زن صفتان خسته شدی مردی به صفت همت مردان با تست
1 ای جان جهان جان و جهان باقی نیست جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
2 بر کعبهٔ نیستی طوافی دارد عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست
1 ای جان خبرت هست که جانان تو کیست وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست
2 ای تن که بهر حیله رهی میجویی او میکشدت ببین که جویان تو کیست