این از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 209
1. این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست
1. این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست
1. این غمزه که میزنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
1. این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
1. این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
1. این گرمابه که خانهٔ دیوانست
خلوتگه و آرامگه شیطانست
1. این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست
وین باده به جز در قدح سودا نیست
1. این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
1. این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
1. این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم میدهدت
1. ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
1. ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت
1. ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
تا چند کند سایس گردون ادبت