گفتند از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1940
1. گفتند که هست یار را شور وشری
گفتم که دوم بار بگو خوش خبری
1. گفتند که هست یار را شور وشری
گفتم که دوم بار بگو خوش خبری
1. گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
دیوانه توئی که عقل از من جوئی
1. گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
1. گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی
1. کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آنجا که نژندش تو کنی
1. کیوان گردی چو گرد مردان گردی
مردی گردی چو گرد مردان گردی
1. لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی
1. مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهٔ وصل هردمی باز پسی
1. ما را ز هوای خویش دف زن کردی
صد دریا را ز خویش کف زن کردی
1. مانندهٔ گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
1. ماه آمد پیش او که تو جان منی
گفتش که تو کمترین غلامان منی