عشقت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1905
1. عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
1. عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
1. عید آمد و عید بس مبارک عیدی
گر گردون را دهان بدی خندیدی
1. عید آمد و هرکس قدری مقداری
آراسته خود را ز پی دیداری
1. غم را دیدم گرفته جام دردی
گفتم که غما خبر بود رخ زردی
1. غمهای مرا همه بناغم داری
واندر غم خود همچو بناغم داری
1. کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
بیجان نشدی حدیث جانان چکنی
1. گاه از غم او دست ز جان میشوئی
گه قصهٔ آ، به درد دل میگوئی
1. گر آنکه امین و محرم این رازی
در بازی بیدلان مکن طنازی
1. گر بگریزی چو آهوان بگریزی
ور بستیزی چون آهنان بستیزی
1. گر تو نکنی سلام ما را در پی
چون جمله نشاطی و سلامی چون می
1. گر خار بدین دیدهٔ چون جوی زنی
ور تیر جفا بر دل چون موی زنی
1. گر خوب نیم خوب پرستم باری
ور باده نیم ز باده مستم باری