خود از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1847
1. خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
1. خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
1. خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی
گیرم که گناهست گناهی نکنی
1. خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی
از باطن خویش شاد باشد صوفی
1. خوش میسازی مرا و خوش میسوزی
خوش پرده همی دری و خوش میدوزی
1. خیری بنمودی و ولیکن شری
نرمی و خبیث همچو مار نری
1. در بادیهٔ عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
1. در بیخبری خبر نبودی چه بدی
و اندیشهٔ خیر و شر نبودی چه بدی
1. در چشم منست این زمان ناز کسی
در گوش منست این دم آواز کسی
1. در چشم منی و گرنه بینا کیمی
در مغز منی و گرنه شیدا کیمی
1. در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
1. در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
1. در دل نگذشت کز دلم بگذاری
یا رخت فتاده در گلم بگذاری