انصاف از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 174
1. انصاف بده که عشق نیکوکار است
زانست خلل که طبع بدکردار است
1. انصاف بده که عشق نیکوکار است
زانست خلل که طبع بدکردار است
1. او پاک شده است و خام ار در حرم است
در کیسه بدان رود که نقد درم است
1. ای آب حیات قطره از آب رخت
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت
1. ای آمده بامداد شوریده و مست
پیداست که باده دوش گیرا بوده است
1. ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست
زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست
1. ای بنده بدان که خواجهٔ شرق اینست
از ابر گهربار ازل برق اینست
1. ای بیخبر از مغز شده غره بپوست
هشدار که در میان جانداری دوست
1. ای تن تو نمیری که چنان جان با تست
ای کفر طربفزا، که ایمان با تست
1. ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
1. ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست
1. ای جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن در دل من آگاه است
1. ای حسرت خوبان جهان روی خوشت
وی قبلهٔ زاهدان دو ابروی خوشت