1 آن شاه که خاک پای او تاج سر است گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است
2 اینک رخ زرد من گوا گفت برو رخ را چه گلست کار او همچو زر است
1 آن شب که ترا به خواب بینم پیداست چون روز شود چو روز دل پرغوغاست
2 آن پیل که دوش خواب هندستان دید از بند بجست طاقت آن پیل کراست
1 آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت
2 او را تو نگوی لطف، دریا گویش بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت
1 آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت
2 با خود میگفت چون ز صورت برهم با صورت عشق عشقها خواهم باخت
1 آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
2 شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی نیست
1 آنکس که امید یاری غم داده است هان تا نخوری که او ترا دم داده است
2 در روز خوشی همه جهان یار تواند یار شب غم نشان کسی کم داده است
1 آنکس که بروی خواب او رشک پریست آمد سحری و بر دل من نگریست
2 او گریه و من گریه که تا آمد صبح پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست
1 آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است
2 وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد آن مسکین را چه خارها در دیده است
1 آنکس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
2 تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع این جمله رهست خواجه منزل پنداشت
1 آنکس که ز سر عاشقی باخبر است فاش است میان عاشقان مشتهر است
2 وانکس که ز ناموس نهان میدارد پیداست که در فراق زیر و زبر است