آن از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 140
1. آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
1. آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
1. آنکس که امید یاری غم داده است
هان تا نخوری که او ترا دم داده است
1. آنکس که بروی خواب او رشک پریست
آمد سحری و بر دل من نگریست
1. آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است
بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است
1. آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
1. آنکس که ز سر عاشقی باخبر است
فاش است میان عاشقان مشتهر است
1. آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست
1. آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
چون مست بهر شاخ در آویزنست
1. آن نور مبین که در جبین ما هست
وان ض یقین که در دل آگاهست
1. آواز تو ارمغان نفخ صور است
زان قوت و قوت هر دل رنجور است
1. از بسکه دل تو دام حیلت افراخت
خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت