از از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 151
1. از بییاری ظریفتر یاری نیست
وز بیکاری لطیفتر کاری نیست
1. از بییاری ظریفتر یاری نیست
وز بیکاری لطیفتر کاری نیست
1. از جمله طمع بریدنم آسانست
الا ز کسی که جان ما را جانست
1. از حلقهٔ گوش از دلم باخبر است
در حلقهٔ او دل از همه حلقهتر است
1. از دوستی دوست نگنجم در پوست
در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست
1. از دیدن اغیار چو ما را مدد است
پس فرد نهایم و کار ما در عدد است
1. از عهد مگو که او نه بر پای من است
چون زلف تو عهد من شکن در شکن است
1. از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
1. از نوح سفینه ایست میراث نجات
گردان و روان میانهٔ بحر حیات
1. العین لفقدکم کثیرالعبرات
والقلب لذکرکم کثیرالحسرات
1. افغان کردم بر آن فغانم میسوخت
خامش کردم چو خامشانم میسوخت
1. افکند مرا دلم به غوغا و گریخت
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت
1. امروز چه روز است که خورشید دوتاست
امروز ز روزها برونست و جداست