هم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1524
1. هم نور دل منی و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان
1. هم نور دل منی و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان
1. هنگام اجل چو جان بپردازد تن
مانند قبای کهنه اندازد تن
1. یا دلبر من باید و یا دل بر من
نی دل بر من باشد و نی دلبر من
1. یارب چه دلست این و چه خو دارد این
در جستن او چه جستجو دارد این
1. یا اوحد بالجمال یا جانمسن
از عهد من ای دوست مگر نادمسن
1. آن رهزن دل که پایکوبانم از او
چون آینهٔ خیال خوبانم از او
1. آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او
وز عشق دلم شده است همخانهٔ او
1. آن شخص که رشک برد بر جامهٔ تو
تا رشک برد بر لب خودکامهٔ تو
1. آن کس که همیشه دل پر از دردم از او
با سینهٔ ریش و با رخ زردم از او
1. آن لاله رخی که با رخ زردم از او
وان داروی دردی که همه دردم از او
1. از جان بشنیدهام نوای غم تو
نی خود جانهاست ذرههای غم تو
1. از گنج قدم شدیم ویرانهٔ او
ز افسانهٔ او شدیم افسانهٔ او