رفتی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1478
1. رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من
مهرت ز دل و خیالت از دیدهٔ من
1. رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من
مهرت ز دل و خیالت از دیدهٔ من
1. رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
1. رو درد گزین درد گزین درد گزین
زیرا که دگر چاره نداریم جزین
1. روزیکه گذر کنی به خر پشتهٔ من
بنشین و بگو که ای به غم کشتهٔ من
1. زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
1. سرمست توام نه از می و نز افیون
مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون
1. سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
1. شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
وز تیغ مسلمان سر کافر میزن
1. شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
1. شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
روز پیری رسید بر پر ز جهان
1. شمع ازلست عالم افروزی من
زان شاهد اعظم است پیروزی من
1. شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون