چون از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1455
1. چون بنده نهای ندای شاهی میزن
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن
1. چون بنده نهای ندای شاهی میزن
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن
1. چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من
1. حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن
1. چون زرد و نزار دید او رو یک من
خونابه روان ز چشم چون جو یک من
1. خود حال دلی بود پریشانتر از این
با واقعهٔ بیسر و سامانتر ازین
1. در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
1. در بحر کرم حرص و حسد پیمودن
وین آب خوشی ز همدگر بربودن
1. در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان
اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان
1. در چشم منست ابروی همچو کمان
من روح سپر کرده و او تیر زنان
1. در حضرت توحید پس و پیش مدان
از خویش مدان خالی و از خویش مدان
1. در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
1. در راه نیاز فرد باید بودن
پیوسته حریص درد باید بودن