دل از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1236
1. دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
1. دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
1. دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم
بیگانهام ولیک میرانندم
1. ذات تو ز عیبها جدا دانستم
موصوف به مغز کبریا دانستم
1. رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
واگو که من از لطف تو آن میجویم
1. رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
وز غصهٔ افزون تو افزون گریم
1. روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
1. روزی به خرابات تو می میخوردم
وین خرقهٔ آب و گل بدر میکردم
1. رویت بینم بدر من آن را دانم
وانجا که توئی صدر من آن را دانم
1. زان دم که ترا به عشق بشناختهام
بس نرد نهان که با تو من باختهام
1. ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
1. زاهد بودی ترانه گویت کردم
خاموش بدی فسانه گویت کردم
1. زنبور نیم که من بدودی بروم
یا همچو پری به بوی عودی بروم