خود از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) رباعی 1213
1. خود راز چنین لطف چه مانع باشیم
چون صنع حقیم پیش صانع باشیم
1. خود راز چنین لطف چه مانع باشیم
چون صنع حقیم پیش صانع باشیم
1. خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم
1. در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم
1. در باغ شدم صبوح و گل میچیدم
وز دیدن باغبان همی ترسیدم
1. در بحر خیال غرقهٔ گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم
1. در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم
1. در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
سرمست مدام اشتیاقی مائیم
1. در چشمهٔ دل مهی بدیدیم به چشم
ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم
1. در عالم گل گنج نهانی مائیم
دارندهٔ ملک جاودانی مائیم
1. در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
هرچه بدهم هزار چندان ببرم
1. در عشق تو معرفت خطا دانستیم
چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم