شمع از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 153
1. شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها
1. شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها
1. دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
1. از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
1. ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
1. ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما
1. امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
1. ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را
1. مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
1. چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
که بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را
1. تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
1. بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را