چو از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 164
1. چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
1. چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
1. اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
1. چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
1. کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
1. ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا
1. رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
1. تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما
1. چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
1. در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
1. از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
1. ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را