شنو از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1237
1. شنو پندی ز من ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش
1. شنو پندی ز من ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش
1. امروز خوش است دل که تو دوش
خون دل ما بخوردهای نوش
1. ای خواجه تو عاقلانه میباش
چون بیخبری ز شور اوباش
1. آن مطرب ما خوشست و چنگش
دیوانه شود دل از ترنگش
1. ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
1. گر لاش نمود راه قلاش
ای هر دو جهان غلام آن لاش
1. اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
1. ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
1. آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
و آنک میکرد او کرانه در میان آوردمش
1. دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
1. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش