1 ناگاه طلسم جسم را میشکنم این لوح تهی زاسم را میشکنم
2 جاوید بقید تن نخواهم ماندن من عاقبت این طلسم را میشکنم
1 تا عشق مرا فاش نمیدانستی با من ره پرخاش نمیدانستی
2 در عاشقی خویش مرا شهره شهر دانستی ای کاش نمیدانستی
1 جز خون جگر ز شومی اختر خویش چون لاله ندیدهایم در ساغر خویش
2 خونابهکش محفل خویشیم وزنیم دوری دو پیاله از دو چشم تر خویش
1 چون موج گروهی که عنان تاب شدند زین بحر و تن آسوده ز هر باب شدند
2 تا کشتی خویش را بساحل بردند سرگشته صدهزار گرداب شدند
1 از سوز غم جگرفروزی که گذشت غم نیست بلی چه غم ز سوزی که گذشت
2 امروز که آمد به نشاطش گذران بیهوده مخور غصه ز روزی که گذشت
1 شاهان جهان که از صدای کوسند مست و گه رحلت همه تن افسوسند
2 با دست تهی روند آخر هرچند کیخسرو و کیقباد و کیکاووسند
1 هر بت که برافروخت رخ از جام غرور چون با تو دهم نسبتش ای غیرت حور
2 او برق یما نیست و تو آتش طور او شعله آتشست و تو شعله نور
1 یابم گرت از یاری کوکب امشب کارم شود از تو عین مطلب امشب
2 رفتی ز برم صبح چو دیروز امروز بازآ بسرم شام چو دیشب امشب
1 مجنون که ز جان برای جانان بگذشت جانرا آخر سپرد در دامن دشت
2 میگشت همیشه بر زبانش لیلی لیلی میگفت تا زبانش میگشت
1 هر دم ز بتی بداغ میباید بود سرمست ز یک ایاغ میباید بود
2 سرگشته هر شمع نمیباید بود پروانه یک چراغ میباید بود