عنان دل بکف کودکی بود از مشتاق اصفهانی غزل 37
1. عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
1. عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
1. از انتظار مکش بیش از این فکاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
1. درون غنچه دل خارخاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گلعذاری کردهام پیدا
1. چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا
1. گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها
وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها
1. بس که بر دل زخم جور از خار و خس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
1. صبح شد ساقی بشو ز آیینهٔ رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
1. با غیر چو میکشی می ناب
خون شد جگرم زرشگ دریاب
1. زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
1. شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
1. صبح شد ساقی بشو از دیده خواب
می بده واکرد گل بند نقاب
1. نگارم در کنار و ساغر می بر لب است امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشب است امشب