1 هر سحر غلتم در خون از نسیم کوی تو چون نغلتاند به خون ما را که دارد بوی تو
2 چون شوم ایمن از او کز بهر قتل عاشقان غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو
3 گرنه از خون شهیدان میکشد بالا بگو میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو
4 بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت سوختم لبتشنه آخر در کناری جوی تو
1 زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این
2 زاشک و آه خود سرگشتهام در بحر و بر دایم منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این
3 نجات از بحر غم در سینهام از آه میجوید که پندارد دلم کشتیست آن باد مراد است این
4 نه ابرویست و نه مژگان خدنگست این کمانست آن نه مویست و نه روشامست آن و بامداد است این
1 من تشنه دشت بیآب بارد مگر سحابی ورنه کسی نگیرد دست مرا بآبی
2 آن تشنه لب درین دشت آخر رسد بآبی کز ره نرفته باشد از جلوه سرابی
3 هرکس که گشت روشن از لوح دل سوادش هرگز نخوانده باشد گو حرفی از کتابی
4 از تشنگی است یا رب آتش بجان گیاهم یا رشحه زابری یا قطرهای ز آبی
1 هم اول کاش از کویت من افکار میرفتم چو میرفتم زا جورت آخر و ناچار میرفتم
2 نیم مرغی که ارزم صحبت صیاد را ورنه به پای خود به سوی دام از گلزار میرفتم
3 به کویت با کم از کس نیست آن مرغم که صدباره ز گلشن رفته بودم گر ز جور خار میرفتم
4 ز غشقم در گمان افتادهاند ای کاش از کویت دو روزی بهر خاطرجمعی اغیار میرفتم
1 تو در غربت من آرام از غمت چون در وطن گیرم مگر میرم ز هجران تو و جا در کفن گیرم
2 از آن گمگشته ناید قاصدی هرگز مگر گاهی سراغ یوسف خویش از نسیم پیرهن گیرم
3 بیا وز هجر زین بیشم مکش اندیشه کن زآندم که دامان تو در محشر من خونین کفن گیرم
4 ز حسرت بیرخت چون مردگانم جسم بیجانی چه باشد غیر از این دور از تو آرامی که من گیرم
1 به رنگ ذرهام سرگرم مهر عالمافروزی که ممکن نیست هرگز با کسی آرد به شب روزی
2 خوشم با ناله گرمی که خیزد از رگ جانم که دارد نغمه این ساز در عشقت عجب سوزی
3 تو اسباب طرب کن جمع کز عشق تو ما را بس دل کالفت فراهم آوری جان غماندوزی
4 نخواهم نور شمع و پرتو مه بیرخت شبها کز آه گرم خود دارم چراغ محفلافروزی
1 نی طاقت وصلت مرا نه صبر در هجران تو وصلت بلا هجرت بلا ای من بلاگردان تو
2 در یکدگر افتادهاند از بس شهیدان هر طرف جای تپیدن کی بود بر کشته در میدان تو
3 تنها نه من گشتم خراب از جلوه مستانهات چون سیل باشد هر قدم بس خانهها ویران تو
4 عید است و در خون میتپد از حسرت تیغت دلم برخیز و قربان کن مرا ای جان و دل قربان تو
1 شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
2 چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
3 گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این
4 مکن صورتپرستی گر نخواهی در بلا افتی که دام و دانهاند اینها نه زلفست آن نه خالست این
1 لطف از اول داشت یار من به من زآن سبب نگذاشت کار من به من
2 بست از خونم حنا دیدی چه کرد عاقبت از کین نگار من به من
3 تا رود کی بر سر کویش به باد مانده این مشت غبار من به من
4 غنچهسان خون شد دلم تا کی ز لطف رخ نماید گلعذار من به من
1 شبی روز منست ای از تو روشن چشم داغ من که گردی انجمن افروز من چشم چراغ من
2 شبی شور از فروغ مهر شمعافروز داغ من نه آخر من سیهروز توام چشم و چراغ من
3 بود خون جگر می بیلب ساقی همان بهتر که ماند خشک همچون شیشه خالی دماغ من
4 ز بس کاهیدم از هجرش گرم بیند عجب نبود که نشناسد مرا یا روز من گیرد سراغ من