نگیرد دل قرار از تاب تب از مشتاق اصفهانی غزل 25
1. نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
...
1. نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
...
1. از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما
کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
...
1. جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
...
1. بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بیحسابش را
...
1. ای که دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
...
1. بر سینه خود یار نهد سینه ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ما را
...
1. چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهانآرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبرسارا
...
1. از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
...
1. از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
...
1. مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
...
1. بیتو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
...
1. برجا دل و او مقابل ما
گرد سر طاقت دل ما
...