1 دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
2 چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
3 کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم بر باد دادم آخر مشت غبار خود را
4 از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک کز آه بر فروزم شمع مزار خود را
1 تو و از ناز سرگرانیها من از شوق جانفشانیها
2 پیش قد تو نوجوان خجل است سرو نوخیز از جوانیها
3 هست نخلی قدت که برنخورد باغبانش ز باغبانیها
4 گو کشد این دو روزه هجرانم کردهام با تو زندگانیها
1 گفتی شویم کی من از او او ز من جدا روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
2 خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
3 نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم هجران گل جدا و فراق چمن جدا
1 بیتو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
2 ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
3 در محیط عشق کز وی نیست امید نجات این بسم کز دورافتد چشم بر ساحل مرا
4 برنخوردم زآنچه در کشت محبت کاشتم کز زمین تارست رزق برق شد حاصل مرا
1 نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
2 نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
3 شمار کشتگان وادی عشق از که میآید که در خون کاروانی خفته هر گام این بیابان را
4 شب عاشق بپایان گو میا کز حسرت عشقت ز هم فرقی نباشد صبح وصل و شام هجران را
1 از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
2 در وصف لعل دلبر شیرین بیان ما شاخ نبات گشت زبان در دهان ما
3 رفتیم با سعادت عشق تو زیر خاک گو روزی هما نشود استخوان ما
4 رفتیم و خون ریخته بر خاک بس بود چون صید تیر خورده بکویت نشان ما
1 جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
2 ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد از طره و دستار و دراعه مولانا
3 من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
4 نائی به سرم هرگز میرم که پس از مردن شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا
1 بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را که با اغیار بیند لطفهای بیحسابش را
2 شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
3 چه حاصل باشدم جز حسرت نظارهاش گیرم نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
4 چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
1 ای که دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
2 گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست جامهای چسبانتر از آغوشم آغوش ترا
3 خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست زین شفق فیض دگر صبح بناگوش ترا
4 با خیالت تابکی خوابم چه خواهد شد شبی چون قبا دربر کشم سرو قباپوش ترا
1 بر سینه خود یار نهد سینه ما را تا تازه کند حسرت دیرینه ما را
2 در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر بر جامه زر خرقه پشمینه ما را
3 زان سینه که باشد تهی از کینه اغیار ظلم است که بیرون نکنی کینه ما را
4 خون در دل ما نیست که این چشم گهربار پرداخته از بهر تو گنجینه ما را