1 خضاب از خون عاشق کن نگاری کردهام پیدا نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
2 بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق عجب آیینه و آیینهداری کردهام پیدا
3 به یک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد ز برق آتش عنان تر شهواری کردهام پیدا
4 خدنگ غمزه سرکش کردهای صیادوش شوخی بت صیدافکن عاشق شکاری کردهام پیدا
1 از تنگی دل نیست به لب ره نفسم را یا رب کند آگاه که فریادرسم را
2 در وصلم و از هجر بود ناله زارم آویخته صیاد به گلبن قفسم را
3 نالم ز پی ناقهاش اکنون که ندیده است خاموش نشیننده محمل جرسم را
4 درمانده خاشاک تنم کو مدد اشک شاید که به سیلاب دهد مشت خسم را
1 ز زلفش تارک جانم بود پیوند هر مو را به صد تیغ جفا نتوان بُرید از هم من و او را
2 جفای آسمان کم بود عشاق بلا جو را نمود از وسمه آن مه لاجوردی طاق ابرو را
3 ز حرمان زلال وصل او در وصل او سوزم نمیباشد گیاه تشنهای جز من لب جو را
4 نه بالین در شب هجران او نه بستری دارم چه سان بر سنگ نگذارم سر و بر خاک پهلو را؟
1 بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
2 بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
3 زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
4 ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
1 تا کی به ما نشینی بیگانهوار یارا آخر تفقدی کن یاران آشنا را
2 جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری باز آید آشنایی بنوازد آشنا را
3 دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی محملنشین چه داند حال برهنهپا را
4 نبود ترا حذر چند از آه دردمندان اندیشه کن که باشد گهگه اثر دعا را
1 کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
2 بیبقا شادی وصل تو و دانم که ز پی آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
3 چه شد ار داد بهصدرنگ گل آن گلبن ناز که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا
4 منم از رونق جنس هنر آفت زدهای که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا
1 ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
2 چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
3 مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
4 مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
1 توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
2 تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
3 شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا
4 زدی ز حلقه خط با ستمکشان در صلح گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا
1 نیست کس به عهد ما یار یار خویش را دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
2 آن سیاه کوکبم کز غم تو کردهام تیره همچو روز خود روزگار خویش را
3 او به رخش ناز و من خاک رهگذر چسان دست بر عنان زنم شهسوار خویش را
4 مهر من طلوع کند در هوای خود ببین اضطراب ذره بیقرار خویش را
1 برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا که در دوری به یاران قیمت یاران شود پیدا
2 ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
3 به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
4 زنند این قوم پر از حقپرستی لاف و میترسم که گر کاوند بت از جیب دینداران شود پیدا