1 جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات دیگر بکمالی نتوان کرد مباهات
2 جویم بدعا چندت و خوانم بمناجات من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات
3 ماجمله بتو قایم و تو قایم با لذات تو شخصی و ما عکس تو عالم همه مرآت
4 از طلعت یار است ظهور همه عالم خورشید بود آینه جلوه ذرات
1 خدا را ای نسیم احوال زار مستمندی را به جان از خار هجر آماده هر ساعت گزندی را
2 به بین و چون کبوتر سوی دورافتاده یار من مهیا شو از این گلزار پرواز بلندی را
3 به هرجا بینی آن رم کرده آهو را که افکنده هوای صید او در خاک و خون هر صید بندی را
4 به کویش تا کی ای نامهربان از رشته دوری کنی افزوده هردم عقدهای هر لحظه بندی را
1 ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
2 اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
3 مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
4 کی آن ز حال سیهبخت عشق آگاه است که تیرهروز ز سودای خط و خالی نیست
1 زان در کجا توان رفت از بیپناهی ای دوست با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ای دوست
2 رحمی که از جفایت در لجه محبت وقتست کشتی ما گردد تباهی ای دوست
3 دور از زلال وصلت در خاک میتپد دل چون از جدایی آب لب تشنه ماهی ای دوست
4 در گلستان عشقت از سرخ و زرد ما را اشکیست ارغوانی رنگیست کاهی ای دوست
1 چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا
2 ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
3 نخواهم رفت جایی، مرغ دستآموز صیادم دو روزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
4 گشایی عقدهام هرگه گشادش مصلحت دانی نمیگویم من از کارم گره مگشای یا بگشا
1 ای باد بگو آن شه رعنا پسران را سر خیل بتان خسرو زرّینکمران را
2 ناخن زن داغ دل ارباب محبت صیقلگر آئینه صاحبنظران را
3 بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق آشفته کن رشته شوریده سران را
4 کای رفته بغربت ز غمت شیشه صبرم نازکتر از آن گشته که دل نو سفران را
1 گر چو من از گلشن عشقش بدل جز خار نیست ناله بلبل چرا چون ناله من زار نیست
2 گرنه با اغیار سرگرمی چو شمع امشب چرا برنخیزد از دلم آهی که آتش بار نیست
3 نیست تنها خسته جان من که در اقلیم عشق جز دل مجروح و غیر از سینه افکار نیست
4 از کنشت و کعبهام چون کافر و مؤمن مجوی عاشقم عاشق مرا با کفر و ایمان کار نیست
1 از دوست قالب من دیوانه پرشده است جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
2 خون دل از غمت همه در چشمم آمده است مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
3 گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا کین گلستان ز سبزه بیگانه پر شده است
4 آن نکته نشنوند که دارد حقیقتی از بسکه گوش خلق ز افسانه پر شده است
1 توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
2 تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
3 شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا
4 زدی ز حلقه خط با ستمکشان در صلح گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا
1 جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
2 ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد از طره و دستار و دراعه مولانا
3 من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
4 نائی به سرم هرگز میرم که پس از مردن شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا