1 پی چه گلبن بختم گل مراد دهد که تا دهد فلکش چیند و بباد دهد
2 میست تلخ جدائی که میکشد ساقی از این شرابم اگر جرعه زیاد دهد
3 معاشران ز پی صحبت تو مدهوشند تر از حسرت ما ز آن میان که یاد دهد
4 ازو مراد طلب عالمی و من خاموش که لطف دوست مرا باید آنچه داد دهد
1 مگو عشاق را وقتی دلی بود کجا دل عقده بس مشکلی بود
2 دلم دانسته در دام تو افتاد تو پنداری که صید غافلی بود
3 بخاک از عشق بردم آن حکایت کزو آرایش هر محفلی بود
4 بگردابی که عشق افکند و کشتم چه شد کز دور پیدا ساحلی بود
1 بدی از نیک بر نمیآید کار زهر از شکر نمیآید
2 من براهش ز خویش بیخبرم باز گویش خبر نمیآید
3 پیش آهم چه خیزد از دوزخ کار برق از شرر نمیآید
4 گو به بزمت دمی که چون مینا خونم از چشم تر نمیآید
1 نه هر مهی روش مهرگستری داند نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
2 هزار شیوه بکار است دلربایان را نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
3 بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم که مهر خود روش ذرهپروری داند
4 خوشست ناله و فریاد دادخواهانش وگرنه خسرو من دادگستری داند
1 در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم
2 از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم
3 این با که توان گفت که در کوی محبت از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم
4 جائی که درین باغ توان زد پروبالی جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم
1 ز خود بریدم و ترک تو مشکلست هنوز هلاک گشتم و داغ تو در دلست هنوز
2 قیامت آمد و آسوده خفته کشته عشق که محو چاشنی زخم قاتل است هنوز
3 زپا نشسته پی ناقه گرد صد مجنون غبار ماست که دنبال محملست هنوز
4 ز آه سوختگانت سراب شد صد بحر زمین کوی تو از گریهام گل است هنوز
1 عید آمد و کار خوش نباشد جز صحبت یار خوش نباشد
2 در خط رخ یار خوش نباشد مه زیر غبار خوش نباشد
3 او با من زار خوش نباشد گل همدم خار خوش نباشد
4 من صید زبونم و شکارم ز آن شیر شکار خوش نباشد
1 گردم بسر کویت دیوانه چنین باید سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید
2 از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید
3 نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما شرمنده سیلابست ویرانه چنین باید
4 یکلحظه نگیرد اشک جا در صف چشمم از کثرت غلطانی دردانه چنین باید
1 منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوهگری رسد غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
2 بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
3 منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
4 همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
1 خوش آن گروه که در بررخ جهان بستند زکاینات بریدند و در تو پیوستند
2 از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
3 بر از عشق کجا پی برند اهل خرد مگر کنند فراموش آنچه دانستند
4 مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس که دوستان حقیقی بدوست پیوستند