1 کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
2 نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
3 باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را بکویت گر پریشان ساختم مشت غبار خود
4 ز بیقدری ندارم عزتی ناخوانده مهمانم ببزم او مکرر آزمودم اعتبار خود
1 از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
2 از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش خالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
3 دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
4 رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
1 من آن صیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
2 من آن صید به خون غلتیدهام کز تیر بیدادش زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
3 نمیآرد به حکم ناز با من سر فرو ورنه چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
4 ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
1 نیم غمین که بگردون مرا فغان نرسد اگر ببار رسد گو بآسمان نرسد
2 چه پرورش دهم آن نخل را درین گلشن که چون رسد ثمر او بباغبان نرسد
3 چرا کشم چو نه آهم رسد ز ضعف بر او که از کمان جهد این تیر و بر نشان نرسد
4 بده برنج ره عشق تن کجا مشتاق رسد بمنزل جانانه تا بجان نرسد
1 چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
2 دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید
3 اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید
4 بدیار یار باشم نگران که مدتی شد نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید
1 گل یکی داند چو بانگ بلبل و فریاد زاغ باغ را گو باغبان پردازد از مرغان باغ
2 همنشینان تو دارند از گرفتاران فراغ فارغند از حال مرغان قفس مرغان باغ
3 هست بر جان و دل من از تف عشق تو داغ از یک آتش میگدازد شمع و میسوزد چراغ
4 غیر حاضر یار غایب چون مرا باشد فراغ قرب غیر و بعد او داغیست بر بالای داغ
1 خوانم او را دعا همین باشد وز دعا مدعا همین باشد
2 بس درین محفلم می و معشوق تا همانست و تا همین باشد
3 رودم دل کجا ز کنج لبت گوشه دلگشا همین باشد
4 در وداع تو تا دل و جان هست تا همانست و تا همین باشد
1 گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
2 شد شب تار اگر روز من از شام خطش روز روشن شبم از صبح بناگوشش باد
3 کرده از جلوه بسی پیرهن صبر قبا جان فدای روش سرو قبا پوشش باد
4 بر سر این دست که هر شب ز فراقش دارم شبی امید که تا صبح در آغوشش باد
1 جز آنکه کرد ز عشقت خراب خانه خویش کدام مرغ ز هم ریخت آشیانه خویش
2 سزد چو لیلی و مجنون من و تو گر نازیم ز حسن و عشق بعهد خود و زمانه خویش
3 به بحر عشق منم آن صدف که نیست مرا بجز کف تهی از گوهر یگانه خویش
4 بمزرعی که نروید ز بیم برق گیاه کنم برای چه در زیر خاک دانه خویش
1 آن باده که باید لب از او تر نکند کس از شیشه همان به که بساغر نکند کس
2 چون موسم گل باده بساغر نکند کس جز باده بساغر چه کند در نکند کس
3 گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است حرفی بود این حرف که باور نکند کس
4 شرطست که در کوی محبت زند از دل صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس