1 صبحدم در باغ دیدم عندلیبی از ملال سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
2 گاه میشد از فغان خاموش و گاهی میکشید از ته دل ناله زاری ازو کردم سوال
3 کز گلت باشد چو ساز و برگ وصل آماده چیست دمبهدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
4 گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست بیم هجران نالهفرمای من آشفتهحال
1 گفتی او راست وفاپیشه بلی گر میبود اندکی ایدل ازین حال تو بهتر میبود
2 با من اکنون که بمهر است مرا حال این است وه چه میکردم اگر یار ستمگر میبود
3 گفتی ار چاره هجرانطلبی باش صبور چاره صبر است بلی کاش میسر میبود
4 چاره هجر که آنهم نکند میکردم غیر مردن اگرم چاره دیگر میبود
1 سرکوی اوست جائی که صبا گذر ندارد چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
2 چه کسی که هر که گردد بتو چون هدف مقابل اگرش بتیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
3 شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید چه دلست یارب آن دل که درو اثر ندارد
4 نه همین منم برویت نگران کجاست چشمی که بصد هزار حسرت برخت نظر ندارد
1 گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
2 بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
3 چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد
4 جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد
1 نیست بیجا نالهام از تنگی جا در قفس مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
2 موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست مست هر بلبل به شاخی منزل ما در قفس
3 تا درین بستانسرا بودم نبود آزادیم در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
4 عندلیب ما نشد هرگز به باغی نغمهسنج گاهگاهی نالهای میکرد اما در قفس
1 از باد زلف تو چو شکن درشکن شود یارب مباد اینکه دلم بیوطن شود
2 باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی کافتاد تیشهای بکفش کوهکن شود
3 عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است داغ نوی که مرهم داغ کهن شود
4 عمریست تلخ کامم ازین حسرت و نشد یکبوسه قسمتم ز تو شیرین دهن شود
1 چون ساغر می بدست گیرد دل از کف هر که هست گیرد
2 در میکده دست میفروشست دستی که هزار دست گیرد
3 رسمیست کهن که شحنه عشق هشیار بجای مست گیرد
4 دانسته مزاج نازک گل مرغی که ترانه پست گیرد
1 نه صیدی جان برد از صیدگاه چشم فتانت نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت
2 ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت
3 مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم گل از بسیاری گلچین نماند در گلستانت
4 نجویم بهر گلگشت چمن از قید آزادی که خوشتر باشدم از طرف گلشن کنج زندانت
1 جهان را سیل اشکم گر برد ویرانهای کمتر وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
2 مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
3 در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید نیاید در میان گر حرف وصل افسانهای کمتر
4 مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت شد آخر آشنائی بیشتر بیگانهای کمتر
1 چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
2 نروم بچهسان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
3 بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
4 نه بنالهام از ستمت بر کس نه ببادیهام به فقان چو جرس من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد