1 به جز میی که لب لعل یار من دارد کدام باده علاج خمار من دارد
2 به من چه لطف بت میگسار من دارد که مست خفته و سر در کنار من دارد
3 روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو امیدها دل امیدوار من دارد
4 به هیچ آبله خاری ندارد آن کاوش که غمزه تو به جان فکار من دارد
1 رستنش از دامت احتمال ندارد مرغ اسیریست دل که بال ندارد
2 آن قدر و رفتار بین که سرو خرامان جلوه جانبخش این نهال ندارد
3 روی تو ماهست لیک در خم ابرو ماه برخ عنبرین هلال ندارد
4 خسته دلم صید کودکیست که هرگز رحم بمرغ شکسته بال ندارد
1 ناله به کوی او دلم بهر چه بس نمیکند یار ستیزه کار من یاری کس نمیکند
2 نیست به فکر سینهام گم شده دل که چون رهد مرغ اسیر از قفس یاد قفس نمیکند
3 گر نه ضعیف ما خود و همت ما بود قوی بهر چه عنکبوت ما صید مگس نمیکند
4 منع مکن ز نالهام کآنچه به من جدا ز تو سوز فراق میکند شعله به خس نمیکند
1 دلزارم به این زاری که مینالد ز آزارش دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
2 چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
3 بر آن گلبن به امید چه مرغی آشیان بندد که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
4 فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
1 فلک سرگشته از سودای عشقست بدور این ساغر از صهبای عشق است
2 برون از نه فلک آنجا که جائی از آن برتر نباشد جای عشق است
3 چه بحر بیکرانست اینکه نه چرخ حبابی چند از دریای عشق است
4 برون از شهر بند عقل شهریست که در هر کوچهاش غوغای عشق است
1 از تف هجران او هرگز نیاسودم چو شمع داشتم آتش به سر زین داغ تا بودم چو شمع
2 اینکه در امید و بیم از هجر و وصلش ماندهام روشنست از خندههای گریهآلودم چو شمع
3 نبودم روز و شبی قسمت نشاط بزم وصل شام اگر مقبول محفل صبح مردودم چو شمع
4 غیر ازین چیدم چه گل از آتش سودای عشق کآخر از سر تا به پا زین داغ فرسودم چو شمع
1 پایی به پای دشتنوردم نمیرسد گردی به گرد بادیهگردم نمیرسد
2 حال مرا شنید و نپردازدم به حال دردم به او رسید و به دردم نمیرسد
3 داند مریض خویشم و آسوده خوانَدَم من در گمان اینکه به دردم نمیرسد
4 باد خزان گلشن خویشم جدا ز تو آفت به باغی از دم سردم نمیرسد
1 عاشق ز دل و جان چه خبر داشته باشد سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
2 شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
3 در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
4 باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
1 در طلبت ساز و برک راه ندارد هرکه بچشم و دل اشگ و آه ندارد
2 کیستم آن طالب فنا که چراغم غم زدم سرد صبحگاه ندارد
3 خوش بسیه بختیم که روز و شب من منت پرتو ز مهر و ماه ندارد
4 چون دهم اقلیم فقر را بدو عالم ملک چنین هیچ پادشاه ندارد
1 هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
2 عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
3 غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
4 میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید